نبرد جمل و سرنوشت زبیر
نبرد جمل و حدیث فراموش شده ۲۴ آبان ۱۴۰۳

پیش از نبرد جمل

زبیر بن عوام از صحابه‌ی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و برادرزاده‌ی حضرت خدیجه علیها السلام بود. او از معدود افراد مشهوری بود که شورای سقیفه را نپذیرفت و از خلافت حضرت علی علیه‌السلام دفاع کرد. او همچنین در شورای شش نفره‌ی منتخب خلیفه‌ی دوم نیز به امیرالمومنین علی علیه‌السلام رای داد. در ماجرای شورش و قتل عثمان نقش موثری داشت اما پس از شروع خلافت امیرمومنان علیه‌السلام و در همان آغاز کار، به همراهی طلحه و عایشه جنگ جمل را علیه امیرالمومنین علیه‌السلام سامان داد!

روز نبرد فرا رسید

در جنگ جمل چون دو لشکر آماده‌ی کارزار شدند و صف‌آرایی کردند، علی علیه‌السلام سوار بر استر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و بدون اسلحه و زره به میدان آمد و چندین بار زبیر را به نزد خود طلبید و او را صدا زد. 
پس زبیر غرق در اسلحه و کله‌خود و زره به میدان آمد و هر دو چندان به هم نزدیک شدند که گردن‌های مرکب‌هایشان به هم رسید.

در این وقت علی علیه‌السلام بدو فرمود: وای بر تو ای زبیر! چه انگیزه‌ای تو را به این‌جا آورد؟

گفت: خون عثمان! علی علیه‌السلام فرمود: خدا بکشد هر کدام یک از ما که به خون عثمان نزدیک‌تر است!
سپس سخن خود را ادامه داد و فرمود: ای زبیر هیچ یادداری روزی را که تو مرا بغل کرده بودی و رسول خدا آن منظره را دید و به تو فرمود: آیا او را دوست داری؟ تو در جواب این‌گونه گفتی: چگونه دوست ندارم کسی را که برادر و دایی‌زاده‌ی من است؟

در این وقت رسول خدا به تو فرمودند:
اما بدان که تو در آینده به جنگ او خواهی رفت در حالی که ستمکار بر او می‌باشی و او بر حق است!
زبیر که این سخن را شنید استغفار کرد و گفت: انا لله و انا الیه راجعون. چیزی را به یاد من انداختی که روزگار آن را از یاد من برده بود. این سخن را گفت و به سوی لشکریان خود بازگشت.

عبدالله پسرش که او را دید جلو رفت و گفت: چهره‌ات دگرگون شده و با چهره‌ای بازگشتی که موقع رفتن چنین نبود!

زبیر گفت: علی مرا به یاد حدیثی انداخت که روزگار آن را از یاد من برده بود! و از این پس من با او جنگ نخواهم کرد و بازخواهم گشت و امروز از شما جدا خوام شد...
عبدالله که از این جریان سخت ناراحت شده بود و می‌خواست در آن موقع حساس به هر قیمتی که شده زبیر را از رفتن باز دارد،

بدو گفت: ولی من فکر می کنم که تو از شمشیرهای فرزندان عبدالمطلب ترسیده‌ای! برای آن‌که آن‌ها شمشیرهای تیز و برنده‌ای است و جوانان دلیری آن شمشیرها را برداشته‌اند! 
زبیر گفت: وای برتو! آیا مرا به جنگ با علی تحریک می‌کنی؟ بدان که سوگند خورده‌ام که با او جنگ نکنم!

عبدالله گفت: کفاره‌ی قسم خود را بده و بایست تا زنان قریش نگویند که ترسیدی! و تو هرگز نترسیده‌ای؟! زبیر که تحریک شده بود گفت: غلام من مکحول آزاد است! تا کفاره‌ی قسم من باشد و سپس نیزه‌ی خود را به حرکت درآورد و به میمنه‌ی لشکر علی‌ علیه‌السلام حمله کرد.

علی‌ علیه‌السلام فرمود: زبیر روی اجبار این کار را می‌کند و او را تحریک کرده‌اند! راه را برای او باز کنید.
لشکر راه را باز کردند و زبیر به سوی لشکریان خود بازگشته و دوباره بر میسره‌ی لشکر علی علیه‌السلام حمله کرد و حضرت همان‌گونه فرمود: راه را برای او باز کنید. و همچنان برای بار  سوم به قلب لشکر حمله کرد و سپس به نزد عبدالله فرزندش بازگشت و گفت: آیا آدم ترسو چنین کاری می‌کند؟

عبدالله که دیگر راهی برای تحریک او نداشت گفت: دین خود را ادا کردی و دیگر راه غذری به جای نگذاردی!

توصیف قاتل امیرمومنان از زبان خودشان

به هر صورت ابن ابی الحدید به دنباله‌ی حدیث می‌نویسد: هنگامی که زبیر در بار اول بازگشت علی خوشحال و مسرور به نزد لشکریان خود آمد و در این وقت یاران حضرت پیش آمده و عرض کردند: با شجاعتی که از زبیر سراغ داری چگونه بی‌اسلحه در برابر او که به طور کامل مسلح بود رفتید؟

حضرت فرمودند: او کشنده‌ی من نیست! بلکه مرا مردی می‌کشد که گمنام و بی‌اصل و نسب بوده و از روی مکر و خدعه و ناگهانی مرا به قتل می‌رساند. نه میدان کارزاری است و نه معرکه‌ی مردانی. او شقی‌ترین بشر است و آرزو می‌کند که مادرش به عزای او بنشیند و (چنین کاری نکرده بود) و بدانید که او و پی‌کننده‌ی شتر صالح پیغمبر به یک زنجیر بسته می‌شوند و با یکدیگر قرین خواهند بود. 

سرانجام تلخ زبیر و قاتلش

اما زبیر از میدان جنگ فاصله گرفت و همچنان که می رفت عبورش به وادی سباع افتاد که احنف بن قیس با جمعی از بنی‌تمیم در آن‌جا توقف کرده بودند و از جنگ کناره گرفته بودند. در این وقت مردی از بنی‌تمیم به احنف بن قیس گفت: این زبیر است که می‌رود! احنف گفت: مرا با زبیر چه کار؟ کسی که دو گروه بزرگ مردم را گرد آورده و رو در روی هم قرار داد و اکنون سالم به سوی منزل خود می‌رود! به‌راستی که او شایسته‌ی کشتن است؛ خدایش بکشد! این‌جا بود که عمرو بن جُرموز- مردی از بنی‌تمیم که دلیر و شجاع بود- زبیر را تعقیب کرد و خود را به وی رسانید و با او شروع به رفتن کرد. زبیر از وی پرسید: چه کار داری؟ گفت: آمده‌ام تا از وضع مردم از تو سوال کنم.

زبیر پاسخ داد: من ایشان را در وقتی ترک کردم که رودر روی هم ایستاده و شمشیر به روی هم کشیده بودند. ابن جرموز به همراه او افتاد و هر کدام از دیگری واهمه داشتند تا هنگام نماز شد و زبیر به وی رو کرد و گفت: ما می‌خواهیم نماز بخوانیم.

ابن جرموز گفت: و من هم همین کار را می‌خواهم انجام دهم. زبیر گفت: تو مرا امان می‌دهی و من هم تو را امام دهم؟ وی گفت: آری.
و در این وقت زبیر وضو گرفته و به نماز ایستاد. ابن جرموز از پشت بر او حمله کرد و او را به قتل رساند. سرش را جدا کرد و انگشتر و شمشیرش را برداشت و به نزد امیرمومنان آورد.

چون آن حضرت شمشیر زبیر را دید آن را گرفت و گفت: شمشیری که چه بسیار اندوه از چهره‌ی رسول خدا زدود. ابن جرموز گفت: ای امیرالمومنین جایزه!

حضرت فرمودند: از رسول خدا شنیدم که می‌فرمود: 

قاتل زبیر را به آتش دوزخ مژده دهید!

ابن جرموز این سخن را شنید و افسرده و نومید از نزد آن حضرت بیرون آمد؛ بعدها به خوارج پیوست و در نهروان کشته شد.


برگرفته از کتاب زندگانی امیر المومنین علیه السلام؛ سید هاشم رسولی محلاتی

شما به این مطلب چه امتیازی می‌دهید؟

(0/0)

ارسال دیدگاه

لغو پاسخ
telegram تلگرام telegram اینستاگرام bale بله eita ایتا aparat آپارات یوتیوب