«قربان» سوزناکترین عید عالم است... چه غمی نهفته، چه بیمحابا سوگی است پس این روز؛ هر سال، چه زمستان باشد چه بهار که «عید اضحی» به آن افتد، بغضی سنگین امانم نمیدهد! شنبه یا جمعه فرقی ندارد؛ دوستتر دارم غروب "دهم ذیالحجه" که میشود، بزنم بیرون از خودم؛ هر کجا که هستم، از سرزمین «طف» تا آن سر دنیا، با پای خیال به دل صحرا بروم؛ جایی در دوردستها؛ میان دو کوهی حتی، کنار دریایی شاید آرام، که با موجها غریبه باشد؛ فقط تنها باشم؛ تنهای تنها؛ آسمان باشد و من! نجوا کنم؛ بخوانم یک دل سیر: دعایی، زمزمهای. حرف نگفتهای بگویم؛ فریادی شاید بکشم مؤدبانه، از سر استیصال؛ دستی بگشایم به سوی آسمان؛ دنبال کسی بگردم؛ پی عزیزی که میخواهمش چنان که «لب تشنه آب را»، یا چون «کودکان خفته به گهواره، تاب را»؛ پی پدری که گمش کردم در هیاهوی زمان؛ ولی میدانم که او مرا میپاید از دور؛ حواسش هست؛ به من، به ما. بعد مانده فقط و فقط یک دل سیر ببارم! باریدنی چنان که خبرش برسد تا هفت آسمان، به گوش ملکان. چرا؟! چو مرا قبیلهای است که در آن، «قربان» سوزناکترین عید عالم است! در دودمان من و در تبار تو، میشود آیا یک ماه پیش از «عید پسران امیه» خواند و شنید و تصور کرد که «خنجر (ابراهیم)، بر تار حنجر (اسماعیل)» میرسد و بعد پر از یاد حسین علیهالسلام، وارث آدم تا خاتم نشد؛ نه، مرا یارای آن نیست که قربان صدقۀ شادی بروم.